بعد از آن دیوانگی ها ای دریغ
باورم ناید که عاقل گشته ام
گوییا او مرده در من کاینچنین
خسته وخاموش و باطل گشته ام
هر دم از آیینه می پرسم ملول
چیستم دیگر, به چشمت چیستم؟
لیک در آیینه می بینم که وای
سایه ای هم زانچه بودم نیستم
همچو آن رقاصه هندو بناز
پای می کوبم ولی بر گور خویش
وه که با صد حسرت این ویرانه را
روشنی بخشیده ام از نور خویش
ره نمیجوییم به سوی شهر روز
بی گمان در قعر گوری خفته ام
گوهری دارم ولی آن را زبیم
در دل مرداب ها بنهفته ام
می روم...اما نمی پرسم ز خویش
ره کجا..؟منزل کجا..؟مقصود چیست؟
بوسه می بخشم ولی خود قافلم
کاین دل دیوانه را معبود کیست
او چو در من مرد ناگه هر چه بود
در نگاهم حالتی دیگر گرفت
گوییا شب با دو دست سرد خویش
روح بی تاب مرا در بر گرفت
آه... آری...این منم..اما چه سود
او که در من بود دیگر,نیست, نیست
می خروشم زیر لب دیوانه وار
او که در من بود, آخر کیست ,کیست؟
چون سنگ ها صدای مرا گوش می کنی
سنگی و نا شنیده فراموش می کنی
رگبار نو بهاری و خواب دریچه را
از ضربه های وسوسه مغشوش می کنی
دست مرا که ساقه سبز نوازش است
با برگ های مرده هم آغوش می کنی
گمراه تر از روح شرابی و دیده را
در شعله می نشا نی و مدهوش می کنی
ای ماهی طلایی مرداب خون من
خوش باد مستیت که مرا نوش می کنی
تو دره بنفش غروبی که روز را
بر سینه می فشاری و خاموش می کنی
هر شب به قصه دل من گوش می کنی
فردا مرا چو قصه فراموش می کنی